لحظه های سخت هم می گذرند اما به آرامی
لحظه های سخت هم می گذردند اما به آرامی 29 دیماه صبح از خواب بیدار شدم و بابا رو بیدار کردم تا بریم اداره تا اومدم وسایل تو رو ,رو به راه کنم دیدم بابا روی زمین افتاده و دیگه نمی تونه حرکت کنه دست و پام رو گم کردم یکی از مسکن هاش رو بهش دادم و تو این فاصله خیلی سریع تو رو در حالیکه خواب بودی رسوندم خونه مامان اینا و برگشتم خونه اون چیزی که این مدت خیلی من رو ترسونده بود بسراغمون اومده بود زنگ زدم اورژانس اماحاضر نشدند بیاین زنگ زدم به یکی از این کلینیک های نزدیک خونه و دکترش رو راضی کردم بیاد اومد و چند تا آمپول مسکن تجویز کرد و گفت سریع ببریدش بیمارستان چون پای چپ حسش رو از دست داده سریع بابا رو رسوندم پیش دکترش اونهم ام آر آ...
نویسنده :
آدا
8:17