آروینک فرشته مامان

لحظه های سخت هم می گذرند اما به آرامی

لحظه های سخت هم می گذردند اما به آرامی 29 دیماه صبح  از خواب بیدار شدم و بابا رو بیدار کردم تا بریم اداره تا اومدم وسایل تو رو ,رو به راه کنم دیدم بابا روی زمین افتاده و دیگه نمی تونه حرکت کنه دست و پام رو گم کردم یکی از مسکن هاش رو بهش دادم و تو این فاصله خیلی سریع تو رو در حالیکه خواب بودی رسوندم خونه مامان اینا و برگشتم خونه اون چیزی که این مدت خیلی من رو ترسونده بود بسراغمون اومده بود زنگ زدم اورژانس اماحاضر نشدند بیاین زنگ زدم به یکی از این کلینیک های نزدیک خونه و دکترش رو راضی کردم بیاد اومد و چند تا آمپول مسکن تجویز کرد و گفت سریع ببریدش بیمارستان چون پای چپ حسش رو از دست داده سریع بابا رو رسوندم پیش دکترش اونهم ام آر آ...
9 دی 1390

برف آذر ماه

برف اونهم توی آذر یه کم بعید بود . پسرک من خاطره خوبی از برف نداشت .همش می گفت من نمیرم تو برف کفشم خیس میشه دوست ندارم اما امسال با سال پیش فرق می کرد شبش یه کفش تازه براش خریدیم سرمای هوا در چند روز قبل احتمال باریدن برف رو بیشتر می کرد . از کفش جدیدش خیلی خوشش اومده بود و برخلاف همیشه که می گفت من کفش نمی خوام و کفش خودم رو دوست دارم خیلی راحت اومد و کفشش رو انتخاب و امتحان کرد . دائم هم به من و بابا یاد آوری کرد که این کفش خیلی خوبه آخه مثل کفش کماندوهاست .قویه و آب توش نمیره .آخه عادت داره هر جا روی زمین  آب جمع شده باشه با دو پا بپره وسطش نمیدونم چه احساسی بهش دست میده اما بااینکه ...
8 آذر 1390

پسرکم

آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخاستن نه دستی از برون که همتی از درون لازم است حالا اما نمی خواهم برخیزم می خواهم اندکی بیاسایم فردا برمی خیزم وقتی که فهمیده باشم چرا زمین خورده ام ...
11 آبان 1390

مادری سخت گیر

پسرک نازم یه مدتیه دچارعذاب وجدانم دائم با خودم در جنگم که زیادی بتو سخت می گیرم . حالا  که خیلی راحت و بهتر از قبل حرف می زنی وقتی می بینم برای هر کاراشتباهی  که انجام میدی تند و سریع میای و با زحمت کلمه بخشبی ( ببخشید ) رو به زبون  میاری و ملتمسانه به من نگاه می کنی تا من هم بهت بگم بخشیدم و اون وقت  لبخند بزنی یا هر کاری که می خوای برات انجام بدم حتما کلمه لفطا" (لطفا") رو به زبون میاری یا وقتی که حتی برای آب برداشتن از یخچال از من اجازه می گیری ؟؟ . . . . از دیروز هم عذاب وجدانم بیشتر شده .آخه یکی از دوستای بابا با خانوم و پسر 2 ...
9 مهر 1390

پسرک نازم

پسرک نازم   چه زود قد می کشی و بزرگ میشوی و من را با کلمات و جملات تازه ات غافلگیر می کنی هر لحظه فکر می کنم تجربه کردن دقیقه ای که گذشت دیگر امکان ندارد تمام سعی ام رو می کنم تا لحظاتم رو سرشار از حضورت کنم هر چند که خستگی های روزانه ام تلاش های همیشگی ام رو بباد می دهد و قلب کوچکت از من می رنجد  اما بدان که عاشقانه دوستت دارم ...
7 مهر 1390

پسرک 3 سال و 3 ماهه من

خیلی وقته وبلاگتت رو به روز نکردم پسرکم اینقدر این روزها سرگرم شیرین زبونی هات هستم که نمی خوام یه لحظه از وقتی  رو که میایم خونه به چیز دیگه ای اختصاص بدم آخه دیگه آروینک مردی شده برای خودش و نظراتش رو درست و حسابی به زبون میاره و مامانش رو انگشت به دهن میزاره دیگه نمیشه هر لباسی که دلم می خواد تنش کنم هر جایی که می خوام ببرمش آخه کلا اونه (خونه ) رو ترجیح میده چون تو خونه بابا و مامان دربست در اختیارش هستن و باهاش بازی می کنند اصلا تنها بازی نمی کنه و باید حتما حضور داشته باشیم برای تمام اصطلاحاتی رو که می شنوه  بالاخره یه کاربردی پیدا می کنه و سعی می کنه این کار رو بجا انجام بده هفته پیش بر...
27 شهريور 1390

یاد ایام کودکی

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن خورشید همیشه خندان ، آ سمان همیشه آ بی زمین همیشه سبز و ک وههای همیشه قهوه ای دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته برای اولین زنگ مدرسه برای واکسن اول دبستان برای سر صف ایستادن ها برای قرآن های اول ص بح و خواندن سرود ایران اول هفته دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد دلم برای ضربدر و ستاره دلم برای ترس از سوال معلم کارت صد آفرین بیست داخل دفتر با خودکار قرمز و جاکتابی زیر میزها ، جانگذاشتن کتاب و دفتر دلم برای لیو...
16 شهريور 1390

آش نذری

آروین نازم امسال سومین سالی است که 5شنبه اول ماه رمضون آش می پزم اونهم برای سلامتی وجود تو . تو این هفته چند بار داستانش رو برات تعریف کردم و تو هر دفعه با علاقه گوش دادی که 3 سال پیش اولین 5 شنبه ماه رمضون وقتی یه ظرف کوچیک آش پخته بودم و رفتم بین همسایه های آپارتمان پخش کنم تا اومدم بالا که لباسم رو عوض کنم دیدم پسر نازم با حالتی شبیه به دویدن راه افتاده و اومده دامنم رو گرفته .اولین باری بود که پاهای خوشگلت اینطوری زمین رو لمس کرد و به این ترتیب تو راه افتادی . برای همین نذر کردم تا وقتی     زنده ام برای سلامتیت هر سال این موقع آش بپزم و بین همسایه ها پخش کنم . اما ایندفعه خودت هم تو پختن آش کمکم کردی و ت...
15 مرداد 1390

دلتنگی

یه مدتیه دلتنگم   دلتنگ تمام لحظات خوبی که داشتم دلتنگ تمام چیزهای که داشتم و به آسونی از دستشون دادم دلتنگ تمام چیزهایی که می تونستم به آسونی بدستشون بیارم و نیاوردم دلتنگ همه نصیحت هایی که باید گوش می کردم و نکردم دلتنگ یک تکیه گاه محکم برای همین نمی خواستم وبلاگت رو با این روحیه آپ کنم نه اینکه بیادت نباشم که هر لحظه و هر آن نفسم با یادتو بالا و پایین میره خوشحالم که تو در کنارمی که تو فرشته کوچولوی من  ؛ تنها بهانه زندگی منی ...
30 تير 1390