آروینک فرشته مامان

من عاشق این متنم

WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتي خيس از باران به خانه رسيدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتري با خود نبردي؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نكردي؟ DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”. پدرم با عصبانيت گفت: تنها وقتي سرما خوردي متوجه خواهي شد BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID” اما مادرم در حالي كه موهاي مرا خشك مي كرد گفت “STUPID RAIN” اي باران احمق THAT’S MO...
2 تير 1390

دیروز روز مادر بود

دیروز روز مادر بود   روزی که من با تمام وجود معنای  مادر   بودن رو حس کردم آروینک نازم دلم نمی خواد بیاد بیارم که دیروز چه اتفاقی برات افتاد ؟ چطور فاصله اداره تا خونه رو طی کردم ؟ چطور اشک ریختم تابتو برسم و چطور پسرک ترسیده ام رو در آغوش گرفتم ؟ اما با تمام وجودم احساس کردم که دیگه نمی تونم بدون تو حتی لحظه ای نفس بکشم صبح که از خواب بیدار شدم و گونه قشنگت رو تو خواب بوسیدم خدا رو شکر کردم برای اینکه باز یک مادرم براي اينكه  اجازه داده باز هم فرشته كوچولوش من رو آدایی صدا كنه ...
4 خرداد 1390

مراسم کوتاه کردن موی آروین خان

  وقتی بهش میگیم دهنش رو ببنده تا مو تو دهنش نریزه       از خیس کردن موهاش با اسپری آب بیزاره   بالاخره داره تموم میشه       عمو افشین آرایشگر پر حوصله آروین   بالاخره تموم شد این هم یه تانک که پسر ما جایزه گرفت تا اجازه بده موهاش رو کوتاه کنیم و گریه نکنه ...
27 ارديبهشت 1390

دلتنگی ......

  دلتنگتم عزیزم هر لحظه و هر آن که از تو دورم  . دقایق ساعتها طول می کشند و من منتظر لحظه ای که دوباره به خونه برگردم و در آغوشت بگیرم . صبح ها وقتی که در خواب نازی ؛ ترکت می کنم .نگاهی بصورت معصومت می کنم و با یک دنیا اندوه ازت جدا میشم . هر جند که تو نبودنم رو پذیرفتی . اما من همچنان دلتنگ توام . چقدر عجیبه این حس مادری . برای تجربه کردنش باید کوهی باشی استوار و صبور . ...
15 ارديبهشت 1390

تو بزرگ میشوی و من ........

تو بزرگ میشوی و من ........ جقدر غصه می خوردم که خوب صحبت نمی کنی.   تمام کلماتی که بلد بودی ۴ یا ۵ کلمه کلیدی بود که همه جا کاربرد داشت .مثل آب که معنای متفاوت داشت که باید خودم حدس می زدم .آب خوردن ؛ حموم؛شیر نی دار و ج ی ش بقیه هم هر جا به مشکل بر می خوردی اجرای پانتومیم داشتی که اینجوری فقط من حرفت رو متوجه میشدم اما از بعد از عید تمام کلمات رو به زبون میاری و چقدر شیرینه که نصفه و نیمه ادا می کنی . تو روز به روز بزرگ میشی و من دلم می خواد با تمام وجودم این لحظات رو حس کنم و هیچ دقیقه ای رو از دست ندم عزیزم.   ...
13 ارديبهشت 1390

مرد خونه من

باز من و تو تنها شدیم . بابا برای مراسم سالگرد پدرش رفته شیراز و من و تو دوباره با همیم . وقتی فکرش رو می کنم تصور اینکه یه روز مجبور بشم چند روزی تو رو نبینم دیوونه ام می کنه . هرگز نمی تونم این کار رو بکنم . خلاصه از اونجایی که صبحها نقل و انتقال تو وقتی می خوام بیام اداره برام سخته شب ها میریم خونه آما و آبا وتو خیلی حال می کنی .نمی دونم چرا اونجا رو به خونه خودمون ترجیح میدی ؟ شاید برای اینکه همه کارهای ممنوعه خونه اونجا آزاده . آب بازی ؛ از در و دیوار بالا و پایین پریدن و هزار تا کار دیگه . امیدوارم همیشه شاد باشی مامانی ...
12 ارديبهشت 1390

سال 1390

عزیز دلم عید امسال هم گذشت و ما رفتیم شیراز .بتو که خوش گذشت . من که همش باید حواسم بتو می بود و مواظبت بودم . عجیب بود که حاضر نبودی یک دقیقه هم تنها بمونی نمی دونم احساس غریبی می کردی اونجا یا چیز دیگه ای بود .باید همش در شعاع یک متری تو حرکت می کردم تا حواست از بودن من جمع بشه . اما من تمام سعی ام رو کردم تا بتو خوش بگذره عزیزم . خلوت مادر و پسر در رستوران دالاهو شیراز  سیزده به در  پدر و پسر   ...
1 ارديبهشت 1390

لالایی پسرکم

برنامه ای داریم هر شب سر خوابیدن جنابعالی بعد از ظهرها معمولا ساعت ۳ می خوابی و حدودا ۵ بیدار میشی و بازی می کنی  تا ساعت ۱۲ شب . از ۱۲ شب هم با دیدن کارتونshoan the sheep آهنگ خوابوندن جنابعالی نواخته میشه یه لیوان شیر گرم می خوری و  روبروی تلویزیون نزدیک شومینه دراز می کشی بعد از تموم شدنش هم یه بای به بابا میگی و میریم برای خواب اما چشمتون روز بد نبینه که تازگی ها  فاصله این بای و خوابیدن جنابعالی گاهی اوقات یکساعت و نیم طول می کشه حتما جدیدترین اسباب بازیت رو میاری تو تخت و این اسباب بازی در فضای تاریک اتاق زیر نور چراغ خوابت حتما چندین بار به سر و صورت من برخورد می کنه اگر هم بهت پشت کنم صد بار صدام می کنی جوری آد...
24 اسفند 1389

یه مامان خسته

یه مدتیه که وقت نکردم وبلاگت رو آپدیت کنم عزیزم آخه دوباره دیسک کمر بابا مهدی عود کرده و کلی کار افتاده رو سر من .خیلی خسته ام .آرزوی یه چند ساعت خواب بدون استرس رو دارم که اون هم محاله . این مدت دو تا اتفاق مهم افتاد اولیش اینکه تو راه رفتن تو برف رو تجربه کردی فکر می کردم خوشت میاد اما از اونجایی که یه کم سوسول تشریف داری از اینه کفش هات خیس می شد شاکی شدی و حاضر نبودی راه بری اصلا هم به برف ها دست           نمی زدی این هم عکس پسر شاکی من در برف دومین اتفاق اینه که حاضر شدی دوباره بری آرایشگاه اخه دیگه موهات خیلی بلند شده بود و شبیه دخترها شده بودی بالاخره با همون ترفند...
24 اسفند 1389